سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی توباتو
 
قالب وبلاگ
نویسندگان

سلام!

وای چه بوی خاکی!اه اه!اومدم اینجا رو سرو سامون بدم برم!آخه خیلی وقته ازش غافل شدیم نه؟؟؟

که ماه حلقه بر حلقه میریزد بر هوای حس من
که من نشسته اینجا
دست بسته روز گاران سرد
و من هنوز میگذارم بحساب هزار چه میدانمهای خودم
هنوز بی واهمه آنکه نباشی
اصلا جایی ندارد این حرف
انگار تو میمانی که دوباره زندگی کنم
انگار تو میخواهی که دوباره زندگی کنم
انگار میخواهی که زندگی کنی...............
که در راه هستی
و ترا گریزی نیست...................

میخندی تلخ .................. : چه خیال گریز؟
که پای بسته روزگاران سرد را
بهار ان راه مینماید.
حالا که اول چله است!!
" پس مرا به حوصله خواهان"..................................

: کمی دیگر .....................
با ماه که بگویی ,پلک بر هم زدنی
دوباره بهار میشود


[ یکشنبه 91/10/24 ] [ 5:20 عصر ] [ سپیده ] [ نظرات () ]

پنجره ها رو بستند. پرده ها رو کشیدند.تو اتاقم زندانیم کردن.گفتن تو دیوونه ای.دلم شکست.

از دیوونگیم،از پرده های کشیده،از تاریکی خسته شدم.از همه مهم تر از تو خسته شدم.پرده رو کنار زدم.خورشید با شدت نورشو پاشید تو صورتم.سال ها بود که بهش نگاه نکرده بودم.چه قدر زیبا بود.من رو یاد تو مینداخت.ولی تو رفتی و به جای خودت خاطره هات موندن.به میز اتاق ساده ام نگاه کردم.یه کاغذ و خودکار روش بود.روی کاغذ نوشتم:اگه تو حتی خاطره باشی،بازم قشنگه ماله من باشی.هرجا که هستی هر جا که باشی خدانگهدار.

به سمت پجره رفتم.بازش کردم. باد می وزید.نوشتم رو به همراه تمام خاطراتمون سپردم دستش و بلند داد زدم: زندگی سلام

                                                                                                                                                                                                                                      من برگشتم.


[ جمعه 91/7/28 ] [ 2:35 صبح ] [ پارمیدا ] [ نظرات () ]
دلم به وسعت آسمان خدا تنگ بود.
 
نگاهم به دور دست ها بود و به جاده ای که انتها نداشت.
 
انتظار اشک می شد و روی گونه هایم جاری. امید،
 
مرا کنار خودنشاند و می خواست که با تمام وجود بخوانمش.
 
اما دلم راضی نشد، زبانم پیشدستی کرد و امید را، تنها صدا کرد.
 
همان لحظه بود که قاصدک از راه رسیدو
 
دستانم را در دستان خدا جا داد.

[ پنج شنبه 91/7/27 ] [ 11:27 عصر ] [ سپیده ] [ نظرات () ]

زیر سایه ی نگاهت احساس غرور می کنم از هجوم خاطرات تلخ گذشته در امانم .زیباترین احساس زمانی

که غنچه ی سرخ لبخندت روتوی صورت مهتابیت می بینم.زمانی که دستای سرد تو به سمت دستای گرم

و لبریز از عشق من دراز می کنی . تلالؤ عشق رو در نگاهت می خونم.زمانی که چشمانم بارونی می شه

و تو چتر دستانت رو سایبان گونه های سرخم می کنی تا جوی اشکان عاشقم جاری نشود.اما من سنگدل

چتر شکسته ی ذستانم را از تو دریغ می کنم زیرا که بارون چشمانت به قلب پر هیاهوی من آرامش می دهد

و هر لحظه می توانم عشق تو را بیشتر از همیشه احساس می کنم. زمانی که اسم من روی لبانت جاری

می شود در اسمان نگاهت پرواز می کنم.زیباترین لحظه ی عمرم زمانی بود که تو مهمان نا خونده ی قلبم شدی!

ولی...................................!نه؟کجاس رویای زیبای با تو بودن دستان سرد تو!سایبان نگاهت!چتر دستانت نه؟


[ سه شنبه 91/6/28 ] [ 12:45 عصر ] [ سپیده ] [ نظرات () ]

تا حالا عاشق شدی؟به کسی شده دل بدی؟یهو از دستش بدی...

تا حالا شده دستتو بذاری رو قلبت و یکیم نیست بگه به تو عاشق نشو...

تا حالا شده سرتو بگیری روی دستت و بهت بگن یادش نکن..

تا حالا شده دستات یخ کنه اما تبت بره روی هزار...

تا حالا شده با صدای بلند بخندی و خندت با هق هق گریه ات مخلوط شه و نفهمی این از اول خنده بود یا گریه...

تا حالا شده وقتی دیدش دست و پا تو گم کنی...

تا حالا شده قلبت بگیره و دستتو بذاری روش و چند نفر با تمسخر تو رو به هم دیگه نشون بدن و بگن عاشقه...

تا حالا شده اونی که راحتیش همه چیزته و وقتی گریه می کنه می خوای دنیا نباشه رو بایکی دیگه ببینی حتی نتونی اعتراض کنی؟

تا حالا عاشق شدی؟


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 1:48 صبح ] [ پارمیدا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 48002